مهدکودک رفتن بنیتا
بنیتا جون نفس مامان من شرمنده ام که انقدر دیر به وبلاگت سر زدم . این مدت خیلی درگیر بودیم و کار مامان زیاد بود نتونستن به وبلاگت سر بزنم ببخشد گلم.
امروز 95/10/22 که ما تصمیم گرفتیم شما رو به مهد کودک ببریم از چند روز قبل ما شمارو آماده کرده بودیم و امروز صبح با باباسهیل و مامان اتی رفیتم مهد خانه مهتاب روبروی جام جم همت که از قبل تحقیق کرده بودیم . صبح با خوشحالی خال شهناز که مربی شما هستن شما رو از من گرفتن و بردن پیش بقیه بچه ها خیلی خوشحال بودی ما هم رفتیم برات از خونع رختخواب آوردیم که اگه خواستی بخوابی . الام که ساعت 1 بعداز ظهره هنوز بهانه مارو نگرفتی ولی من ساعت 12 با مهد تماس گرفتم و حالت و پرسیدم گفتن خیلی خوب همه کارهاتو انجام دادی ولی چیزی نخوردی که من یکم نگران نخوردنت هستم مثل همیشه تنها دغدغه من برات نخوردنت هست. عشق مامان توروخدا خوب غذا بخور که جون بگیری الهی مامان فدات بشه. بعداً چندتا از عکسهاری روز اول رفتن به مهدکودکت و میزارم . امیدوارم که توی اجتماع خوب بدرخشی و همیشه خوشحال باشی. نفسم برات موفقیت آرزو میکنم الهی مامان دور اون چشمهای خوشگلت بگرده . دوستت دارم نفسم.