، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

بنیتا دختر بی همتا

جشن تعیین جنسیت نی نی دوم

بنیتا قشنگم همیشه دلت میخواست جشن تعیین جنسیت بگیریم یک روز من و بابا رفتیم و بادکنک تعیین جنسیت و بادکنک صورتی و آبی و کیک خریدیم و اومدیم خونه اتی و تو سوپرایز شدی دایی هم بود و تو بادکنک رو ترکوندی و خوشحال شدی از اینکه یک دختر خوشگل مثل خودت میادمیشه خواهرت با اینکه میدونستی ولی خیلی خوشحال بودی عزیز دل مامان . انقدر عاقلی که توی این دوران بارداری خیلی هوای مامان رو داری و خیلی کمک حال من هستی امروز وارد ماه هفتم شدم . بابا یک اسم انتخاب کرده به اسم آندیا البته من از اینستاگرام پیدا کردم و شما ها دوست داشتید فعلا که آندیا صداش میکنیم. تو هم براش کلی شعر گفتی و هررو که من از سرکار میام کلی نازش میکنی و داری روزشماری میکنی برای اومدن...
9 آذر 1400

نی نی دوم

بنیتای قشنگم شما انقدر دختر خوبی بودی که از وقتی که به دنیا اومدی مامان بازم دوست داشت که بچه دار بشه ولی به خاطر سرکار رفتن یکم سخت بود برام ولی بالاخره در سال 1400 من و بابا تصمیم گرفتیم که یک نی نی دیگه مثل خودت شیرین داشته باشم بالاخره بعد از سفر به آنتالیا که آخر خرداد 1400 رفتیم تصمیم جدی به بچه دار شدن کردیم و در تاریخ چهارشنبه 30 تیر مامان بی بی چک زد و دید مثبت شد اول به بابایی گفتم ولی صبر کردیم تا مطمئن بشیم مامان فردا صبح زود رفت آزمایش داد و ظهر باهم رفتیم جواب گرفتیم و دیدم بله مثبته و اومدم خونه یک نوشته دادم دستت که روش نوشته بود خواهر جون من دارم میام پیشت تو با خوندن اون موضوع رو متوجه شدی و پریدی بغل من و باورت نمیشد من و ...
20 مرداد 1400

کلاس اول

سلام عزیز دل مامان امروز که بعد از مدتها وقت کردم بیام برات بنویسم حدود یکسال هست که همه دنیا درگیر این ویروس لعنتی کرونا هستند متاسفانه مدارس تعطیل هستند و شماها به صورت آنلاین درس میخونید همیشه چقدر آرزوی روز اول مدرسه ات رو داشتم ولی فقط به یک معارفه کوچک در مدرسه ختم شد. امسال مدارس از 20 شهریور به صورت مجازی شروع شد و ما هرروز مجبوریم که شما رو ببریم خونه مامان اتی و باباوحید و از اونجا آنلاین درس بخونی . میدونم اینطوری درس خوندن خیلی سخته ولی خوب خودت رو با شرایط وقف دادی بعضی موقعها که حوصله آنلاین شدن نداری و اذیت میکنی کلی مامان اتی و وحید حرص میخورن ولی بالاخره حرف گوش میدی و آنلاین میشی. میدونم خیلی سخته ولی چاره ای نیست . تا الان...
28 آبان 1399

بنیتا آماده رفتن به کلاس اول

سلم عشق مامان بازم شرمنده هستم که سالی یکبار سر میزنم و برات از روزمرگیها و خاطراتت مینویسم امیدوارم امسال سواد دار بشی و بیای اینجا ادامه بدی هرچی دلت میخواد خودت بنویسی. عزیز دلم الان حدود سه سال میشه که تو رو به کلاس زبان کیش میبرم با اینکه هم تو خسته از مهدی من میام دنبالت هم خودم از سرکار بدوبدو میام ولی میدونم ارزش داره .یک موقعهایی میام دنبالت حتی لباست و تو ماشین عوض میکنی تا دیر نشه کلاس زبانت عشقم امیدوارم نتیجه این همه خستگی رو ببینی . امروز که اومدم به این جا و دارم برات مینویسم آخرین روزه تیرماه 99 هست و از دی ماه 98 تا حالا همه درگیر بیماری کرونا هستیم و خیلی روزهای سخت و پر استرسی میگذرونیم امیدوارم همه سلامت باشند و زودتر ...
31 تير 1399

شیطنت های بنیتا

دختر خوشگلم امروز 97/02/11 است که خیلی وقته وقت نکرده بودم به وبلاگت سر بزنم بازم ببخشید ماشاله این روزها انقدر شیطونی میکنی که برای من جونی نمیمونه گرچه 21 فروردین امسال مامانی رو از دست دادیم و خیلی ناراحتم امیدوارم روحش شاد باشه. بنیتا قشنگ شما خیلی شیطون شدی و بامزه این روزها وقتی می بینمت انگار آنی کوچولو جلوم نشسته گاهی اوقات قیافه ات با کوچیکی های خودم مو نمیزنه مثل خودم لجبازی و یکدنده. هنوز هم موقع غذا خوردن خیلی اذیت میکنی و غذا نمیخوری نمیدونم امیدوارم که روزی برسه که من غصه غذاخوردنت و نداشته باشم. از حالا دارم میگردم برای مدرسه ات. از اردیبهشت امسال به مهد گفتم کلاست و عوض کنن و رفتی مثلا پیش دبستانی 1 . من از حالا نگران مدرس...
11 ارديبهشت 1397

تولد 4 سالگی عشقم

دختر قشنگ مامان امسال یک جشن تولد برات توی مهد گرفتیم و مثل همیشه هم یکی بابل که عمه ناهید و نادیا برات گرفتن .کیک امسالت و من و تو باهم رفتیم و خودت انتخاب کردی پرنسس من.                 ...
3 دی 1396

سوراخ کردن گوش

بنیتا عزیرم روز 9 مرداد 96 بود که بعد از اینکه از مهد اومدی گفتی مامان همه تو مهد گوششون و سوراخ کردن منم میخوام ما هم تصمیم گرفتیم چون خودت خواستی بریم . من و شما و بابایی رفتیم دکتر منم به هوای شما گفتم گوشمو سوراخ میکنم چون سوراخ گوش من بسته شده بود. اول من نشستم و گوشمو سوراخ کردم با اینکه خیلی درد داشت ولی به روی خودم نیاوردم که شما دردت نیاد حالا نوبت شما بود نشستی تو بغل من و حسابی پشیمون شده بودی با بدبختی دکتر تونست گوشتو سوراخ کنه کلی گریه کردی و آقای دکتر بهت استکیر جایزه داد از مطب اومدیم بیرون رفیتم بستنی خوردیم و تخم مرغ شانسی جایزه خریدی و کم کم آروم شدی ولی شب همش تو خواب کابوس میدیدی و دستت و میزاشتی رو گوشت می...
10 مرداد 1396

روزانه های بنیتا

دخر قشنگ بازم ازت عذر میخوام که خیلی دیر به وبلاکت سر میزنم آخه این روزها خیلی سرم شلوغه و غم از دست دادن خاله بدری خیلی اذیتمون میکنه .  دختر قشنگم الان تقریبا سه ماهه که به مهدکودک میری و وقتی میای خونه حسابی خسته هستی.گاهی بی خودی بهانه میگیری مخصوصا موقعهایی که خوابت میاد کلی نق میزنی ولی بازم خیلی شیرین هستی. این روزها وقتی نگاهت میکنم میبینم که چقدر قدت بلند شده و حسابی بزرگ شدی و داری از اون حالت بچگی به یک خانم تبدیل میشی و مامان کلی کیف میکنه . این روزها بابا زیاد میره ماموریت و من و تو باهم خیلی تنهاییم ولی همیشه از خدا ممنونم که تو مونس و همدم همه این روزها و روزهای سختی من هستی و تمام امید من به بودن تو هست . مامان ...
3 ارديبهشت 1396

مهدکودک رفتن بنیتا

بنیتا جون نفس مامان من شرمنده ام که انقدر دیر به وبلاگت سر زدم . این مدت خیلی درگیر بودیم و کار مامان زیاد بود نتونستن به وبلاگت سر بزنم ببخشد گلم. امروز 95/10/22 که ما تصمیم گرفتیم شما رو به مهد کودک ببریم از چند روز قبل ما شمارو آماده کرده بودیم و امروز صبح با باباسهیل و مامان اتی رفیتم مهد خانه مهتاب روبروی جام جم همت که از قبل تحقیق کرده بودیم . صبح با خوشحالی خال شهناز که مربی شما هستن شما رو از من گرفتن و بردن پیش بقیه بچه ها خیلی خوشحال بودی ما هم رفتیم برات از خونع رختخواب آوردیم که اگه خواستی بخوابی . الام که ساعت 1 بعداز ظهره هنوز بهانه مارو نگرفتی ولی من ساعت 12 با مهد تماس گرفتم و حالت و پرسیدم گفتن خیلی خوب همه کارهاتو انجام ...
22 دی 1395