، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

بنیتا دختر بی همتا

مهدکودک رفتن بنیتا

بنیتا جون نفس مامان من شرمنده ام که انقدر دیر به وبلاگت سر زدم . این مدت خیلی درگیر بودیم و کار مامان زیاد بود نتونستن به وبلاگت سر بزنم ببخشد گلم. امروز 95/10/22 که ما تصمیم گرفتیم شما رو به مهد کودک ببریم از چند روز قبل ما شمارو آماده کرده بودیم و امروز صبح با باباسهیل و مامان اتی رفیتم مهد خانه مهتاب روبروی جام جم همت که از قبل تحقیق کرده بودیم . صبح با خوشحالی خال شهناز که مربی شما هستن شما رو از من گرفتن و بردن پیش بقیه بچه ها خیلی خوشحال بودی ما هم رفتیم برات از خونع رختخواب آوردیم که اگه خواستی بخوابی . الام که ساعت 1 بعداز ظهره هنوز بهانه مارو نگرفتی ولی من ساعت 12 با مهد تماس گرفتم و حالت و پرسیدم گفتن خیلی خوب همه کارهاتو انجام ...
22 دی 1395

بای بای پوشک

دختر گل مامان اصلا باورم نمیشد یکروز خودت به راحتی ظرف سه چهار روز کمک کنی تا با پوشک خداحافظی کنیم خرداد 95 بود که کم کم تصمیم گرفتم کمک کنم تا از پوشک بگیرمت چندبار با جایزه که دادن استیکر بود که توی دستشویی میچسبوندی کاملا تشویق شدی و کلا ظرف یکهفته با پوشک خداحافظی کردی عزیز دل مامان. مثل همیشه فقط از غذا نخوردنت خیلی زجر میکشم نمیدونم به آرزوم میرسم که خوب غذا بخوری یا نه .امیدوارم مثل همیشه خوشحالم کنی زندگی این روزها خیلی قشنگه با تو من هنوز باورم نمیشه که انقدر زود داری بزرگ میشی عشق مامان یکدنیا دوستت دارم
18 خرداد 1395

روزهای قشنگ با بنیتا

  ​ دختر نازم ببخشید که چند وقت بود نتونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم امروز یکم وقت دارم از کارهای قشنگت برات بنویسم توی اسفند 94 بود که با مامان اتی و باباوحید  و باباسهیل رفتیم کیش توی امسال این دومین مسافرت کیش بود که رفتیم به شما حسابی خوش گذشت کلی خرید کردی و کلی بازی کردی عسل مامان شما این روزها خیلی شیرین زبون شدی و بامزه حرف میزنی من که دلم برات کلی غش میره الان هم تقریباً حدود هشت ماه میشه که با هم میریم کارگاه مادر و کودک شما کلی شعر یاد گرفتی و حسابی کلاس و دوست داری       ...
5 ارديبهشت 1395
1